کوک های ناتمام من

ساخت وبلاگ
یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰ 6:31 PM 23ام تولد بهترین رفیقمه. از الان نه تنها ذوق دارم براش، دارم تدرکات لازم رو می‌بینم. کلی ایده دارم و در عین حال حس می‎کنم به اندازه‌ی کافی خوب نیست. دارم دچار وسواس فکری می‌شم-_-اما این موضوع یه باگ بزرگ داره؛ متولد شده در روز تولدش کیلومترها دوره ازم. خانوم بدجنس قصد کرده تا از جشن تولد و سوپرایز و هر چیز دیگه‌ای فرار کنه و متاسفانه در این قضیه داره موفق عمل می‌کنه. درنتیجه باید به صورت مجازی فعلا جشن رو پیش ببرم تا بلخره دستم بهش برسهدلم می‌خواد برای تولدش می‌تونستم ببرمش سفر. یه خاطره‌ی متفاوت براش درست می‌کردم تا بدونه این زندگی با همه‌ی بی‌رحمی‌ها و ناعدالتی‌هاش ارزش جنگیدن و زندگی کردن داره. که هر وقت یاد تولدش می‌افته ازش فرار نکنه بلکه با یاد آوری خاطرات بخنده و بشه خوشحال‌ترین سیسی دنیا.چندتا فانتزی برای تولدش دارم. اما هیچ کدومش قابل اجرا نیست. شرایطش الان در این سن نیست. شاید لازمه هنوزم بزرگتر شیم. ب کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 146 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:38

سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰ 12:18 AM بعد از چند روز غرق در بیحوصلگی و بداخلاقی، به همراه عمو به یه ویلای باصفا در چابکسر اومدیم. ویلایی که یه ویو به سمت کوهستان سرسبز دازه و تعدادی از پنجره‌ها هم به سمت باغجه‌ی نچندان کوچیک جلوی خونه که پر از درختان میوه و گیاهان مختلفه. ازز وقتی اومدیم همه از مزایای خونه تعریف می‌کنن و هرکسی به نحوی تصور می‌کنه که یه ویلای باصفا در شمال بخره (مثل همه‌ی وقتای که قدیما با عموم اینا میرفتم شمال)برای شام رفتیم رستورانی به دعوت شرکت عمو؛ رستورانی که به راحتی می‌تونست پرتت کنه به سال 92، 93. همون سال‌های شیرینی که تنها دغدغه‌مون نمره‌ی درس ادبیات و عربی و جغرافیا بود و مرتضی پاشایی هنوز زنده بود و می‌خوند: یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می‌نویسم و اون خوابه... همون سال‌ها که همبرگرها بزرگ، پیتزاها خوش طعم، پدرها خوشحال‌تر، و ادم‌ها سرزنده‌تر بودن. همون روزای قشنگی که خبری از گرونی شدید و سیاست‌ها مزخرف نبود و تمام کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:38

سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ 1:34 PM بهمن ماه پنج سال پیش که اولین روز ورودم به دانشگاه بود هرگز فک نمی‌کردم روزهایی از راه برسه که دیگه نه تنها ذوق و شوقی برای دانشگاه نداشته باشم، بلکه فقط آرزو کنم کاش زودتر تموم شه و شر این روزهای پر ژوژمان کم شه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. اون روزها دنیام خلاصه می‌شد توی درس خوندن و رویای سفر به انگلستان و هرگز فک نمی‎کردم روزی از راه برسه که دیگه دلم اون رویا رو نخواد. که دیگه حتی اون رشته رو ادامه ندم و سر از دنیایی در بیارم که درونش بشم آلیس در سرزمین عجایب. اون روزا هرگز فک نمی‌کردم که کلاسای دانشگاه رو بپیچونم و برم کافه بشینم و داستان بنویسم. هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که با ادمای جالبی آشنا میشم که هر کسی با رفتارش بهم درسی می‌ده تا پخته بشم و از سادگی و پخمگی در بیام. اون روزا حتی تصور نمی‌کردم که بتونم انقدر قوی باشم. که تاریک‌ترین روزای زندگیم رو بگذرونم و بازم زنده باشم،که ببینم خودم رو که تا مردن و از کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:38